یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار

که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد


چطور ممکن است قطره ای از جنس آب به جایی برسد که گران بها ترین گوهر دریا شود.
کاش تواضع را از سخنان سعدی ، که مایع فحر ایران و ادب ایرانی است ، می آموختیم .
به راستی که با تفاحر و بزرگ نمایی جز به خودمان، به کسی نقصی وارد نمی کنیم. و چه خوش فرمود سعدی (علیه رحمه):
اگر مشک خالص نداری مگوی             ورت هست خود فاش گردد ز بوی